داستانی درباره دروغگویی میمون

داستانی درباره دروغگویی میمونیکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان کسی نبود. سال ها قبل چند دریانورد با هم سوار یک کشتی شدند تا به مسافرت دریایی بروند. یکی از دریانوردها میمونش را با خود آورد تا در این مسافرت طولانی حوصله اش سر نرود. چند روزی بود که آن ها در سفر بودند. ناگهان طوفان وحشتناکی آمد و کشتی آن ها را واژگون کرد. همه در دریا افتادند و میمون هم که در آب افتاده بود مطمئن بود که به زودی غرق می شود.میمون که از نجاتش ناامید شده بود ناگهان دلفینی را دید که به طرف او می آید. خیلی خوشحال شد و پشت دلفین سوار شد.

وقتی آن ها به یک جزیره رسیدند میمون دلفین را پیاده کرد. دلفین از میمون پرسید:« قبلاً به این جزیره آمده ای، اینجا را می شناسی؟» میمون جواب داد:« بله. می شناسم. راستش پادشاه این جزیره بهترین دوست من است. آیا تو می دانستی من جانشین پادشاه هستم؟» دلفین که می دانست کسی در این جزیره زندگی نمی کند، گفت:« خب، پس شما جانشین پادشاه هستی! پس خوشحال باش، چون تو از این به بعد می توانی خود پادشاه باشی!» میمون از دلفین پرسید:« چطوری؟» دلفین که داشت از ساحل دور می شد جواب داد:« کار سختی نیست. چون تو در این جزیره تنها هستی و کسی جز تو اینجا زندگی نمی کند، پس تو پادشاه هستی!»

نکته این داستان آموزنده درباره دروغ : دوستان عزیز، افراد دروغگو حتماً روزی به دردسر می افتند.
5673
آرشیو مطالب داستان و حکایت
مطالب مرتبط
داستان باغچه مادربزرگ

داستان و حکایت

داستان باغچه مادربزرگ

ایران در زمان ساسانیان

تاریخ و تمدن

ایران در زمان ساسانیان

چند تا شعر قشنگ درباره سلام کردن

شعر و سرود

چند تا شعر قشنگ درباره سلام کردن

بهترین ربات برای زندگی روزمره

علمی

بهترین ربات برای زندگی روزمره